گفتگوی مـــورچه ای با خــــدا ... ♤♡♤

نوشته شده توسط:صابر اذعانی | ۳ دیدگاه

گفتگوی مـــورچه ای با خــــدا . . .

بارش ، زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سختـــ...

دانه ی گندم روی شانهـ های نازکش سنگینی می کرد...

نفس نفس میزد؛ اما کسی صدای نفسهایش را نمی شنید...

 گفتگوی مورچه و خدا

ادامه این داستان کوتاه در ادامه مطلب

●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●


بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سختـــ...

دانه ی گندم روی شانهـ های نازکش سنگینی می کرد...

نفس نفس میزد؛ اما کسی صدای نفسهایش را نمی شنید...

کسی انگار او را نمی دید،

دانه از روی شانه های کوچکش سُر خوردو افتاد،

نسیم دانه گندم را فوتــــــ کرد...

مورچه می دانست که نسیم نفس خداستــــــــــــღ

پس دوباره دانه را بردوش گذاشت و به نسیم گفت: "گاهی یادم میرود که هستی، ای کاش بیشتر بوَزی" ...

نسیم گفت: من همیشه می وزم نکند دیگر گُمم کردـهـ ای؟؟

مورچهـ گفت: "این منم کهـ گم می شوم !!!

بس کهـ کوچکم، نقطه ای کهـ بود و نبودش راکسی نمیفهمد...

نسیم گفت: "اما نقطه سرآغاز هر خطی است"

مورچه که زیر بار گندمش گم شده بود گفت: "اما من سرآغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد" ...

نسیم گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است ،مــــی بیـند، چشم های من همیشه بیناست" ...

مورچه این را می دانست، اما شوق گفتگو با خـــدا را داشت...

پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم کسی را غمی نیست"

نسیم گفت: "اما اگر تو نباشی...چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد؟ و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟

توهستی و سهمی از بودن برای توـــست" ...

مـــورچه خندید و دانـه گندم دوباره از دوشش افتاد...

نسیم دانه را به سمتش هُل داد و ..

هیـــــچکس نمی دانستــــــــــــــــــ که در گوشه ای از خاکــــ ، مورچه ای با خـدا گرم گفتگوستــــــــ...

 

  • پریسا

    پریسا

    • ۱۳۹۳/۰۶/۲۱ - ۱۲:۵۳:۵۰

    با سلام خدمت شما !
    آیا میدانید آسان ترین راه افزایش بازدید تبادل لینک با سایت های معتبر می باشد . پس با ما تبادل لینک رایگان انجام بده و بازدید وبلاگت رو خیلی راحت بالا ببر.
    مناسب برای وبلاگ نویسان تازه کار و حرفه ای
    www.zlinks.ir
    فقط برای افزایش بازدید

    پاسخ مدیر (s-ezani ):   ممنون از حسن نظر شماツ
  • آیلار

    آیلار

    • ۱۳۹۳/۰۶/۲۲ - ۱۶:۵۹:۵۸

    عالی بود
    به بزرگترین عظمت خدا در کو چکترین موجود زنده اشاره کرده بودین
    خدا قوت آقا صابر

    پاسخ مدیر (s-ezani ):   خیـــــلی ممنونم آیلارخانوم... بله من خط آخرش رو خیلی دوست داشتم:
    "هیـــــچکس نمی دانستـــــ که در گوشه ای از خاکــــ ، مورچه ای با خـدا گرم گفتگوستــــ..."
    مرسی کـ بانظرهاتون مارو دلگرم تر میکنید.
  • manicure

    manicure

    • ۱۳۹۶/۰۱/۱۹ - ۱۹:۴۲:۴۱

    Hello there, I found your site by means of Google whilst looking for
    a comparable topic, your website got here up, it looks good.
    I have bookmarked it in my google bookmarks.
    Hi there, just was alert to your blog through Google, and located that it's truly informative.

    I'm gonna be careful for brussels. I'll be grateful should
    you proceed this in future. Numerous other people will likely be benefited out of your writing.
    Cheers!