داستان کوتاه و واقعی از دختران آهن پرست!

نوشته شده توسط:صابر اذعانی | ۱ دیدگاه

داستان کوتاه دختر آهن پرست_صفحه شخصی صابر اذعانی

پسری دختر زیبایی را دید شیفتش شد؛ چند ساعتی باهم تو خیابون قدم میزدن...

ناگهان بنزی گرون قیمت جلوی پاشون ترمز زد...

دختره به پسره گفت: خوش گذشت ولی نمیتونم همیشه پیاده راه برم... بای !!!

نشست تو ماشین، راننده بهش گفت: خانوم ببخشید من راننده ی آقا هستم لطفا پیاده شید!!!

  • حلما (نا مشخص)

    حلما (نا مشخص)

    • ۱۳۹۳/۱۱/۰۱ - ۱۰:۲۷:۱۵

    وااااااااای چقد باحال بود....خیلی جالب بود .آفرین واقعا...
    من همیشه از قضاوت عجولانه بدم میامده خیلی هم گرفتارش شدم....

    پاسخ مدیر (s-ezani ):   خواهش میکنم حلماخانوم... چه عرض کنمツ