یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید : چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضران بالا رفت . سخنران گفت : بسیار خوب ، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم ....


•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.••*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*• لحظه ها را میگذراندم تا به خوشبختی برسم . . . غافل از آنکه خوشبختی
در همان لحظات بود که گذشتـــــــــــــ....
•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.••*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*...
وَعدهـ لِباسِ گـَرمَتـــــــ مَرا ویران کرد!!!
نوشته شده توسط:صابر اذعانی | ۰۹ مهر ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۱ | ۰ دیدگاه
پــــــادشاهی در زمســـــــــــــتان بــِ یکـــــی از نگهــــبانان گُفـتــــــ : سردت نیـستــــــ..؟؟ نگهـــبان گفتـــــ : عــــــادَتــــــــــ دارم !!
گُفـتـــــ : میگــــویم بــرایتــــ لِــباسـ گــَـــــــرم بیــــاورند !! ...


╔═══════════════ ೋღ❤ღೋ ═══════════════╗ ... به دشمنانتـــــ ـهزاران بار فرصتـــــ بدـهـ تا با تو دوستــــ شوند ... ... اما به دوستانتـــــ یکـ فرصتــــــ ـهم ندـهـ کهـ دشمنتـــــــ شوند ... ... زیرا دوستانتـــــــ جای عمیق زخمهای دلتـــ را دقیق می دانند ... ╚═══════════════ ೋღ❤ღೋ ════════════...


پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتنی را به طرف تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد، وشروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.

پادشاه تصمیم گرفت پسرش را جای خود بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متأهل باشه پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند . . . -----------------------------...

آدم های ساده رو دوست دارم همان ها که بدی هیچ کس رو باور ندارند همان ها که برای همه لبخند دارند همان ها که همیشه هستند برای همه هستند.... آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد .... عمرشان کوتاه است...! بس که هر کسی از راه می رسد یا از انها سوءاستفاده میکند یا زمینشان میزند و ...